آه ای دوشیزه شبهای شیون و شعر! از این پس بر آغوش خسته ویرانهها، خوابــِ پروانههایی را میبینی که بر شاخههایِ نازکِ احساست یخ میزنند. گریه نکن! خرابههای شام، گهواره توست... هزاران فرشته برایت آغوش گشودهاند، گریه نکن! ارکانِ این هنگامه، روزی بر صخرههای تاریخ نوشته خواهد شد...
برای دانلود در سایز اصلی اینجا کلیک کنید
بابا خبرداری که مـن بـیمـار بودم ؟
اصلاً خبرداری کمی تب دار بودم ؟
از درد بازویِ شکسته هر شبم را
دور خـرابـه گـشتـم و بـیـدار بودم
وقتی برای چند قدمِ کودکانه
محتاجِ یاریِ سرِ ِ دیوار بودم
اول که دوری از تو و دوم صبوری
از اولش از این سـفر بیزار بودم
دور از تو و چشمِ عمو عباس ، بابا
از صـبح امـروز تـا غروب بازار بودم
از این همه زحمت که من دادم به عمه
دیـگـر خـودم فـهـمـیـده ام، سَر بار بودم
آه ...
دور از نگاهِ غیرتِ عباس روی نِی
کوفیان بر سر ِ قیمت ِ رقــــیه چانه میزدند !
لباسهای کهنه و خاکی دختر خورشید، انگشت نمایِ کودکانِ بیعاطفهی شهر نامهربانیها شده بود. دستانش توانِ بغل کردنِ زانوان سنگینِ غم را نداشت و تنها گرمای شعاع خورشید میتوانست بلورِ سردِ غصهاش را ذوب کند