علی اکبر (ع) با شتاب وارد خانه شد و گفت: مادر... معاویه مُرد!
اُم لیلا نگاهی به آسمان انداخت. پلکهایش را بر هم نهاد و زیر لب زمزمه کرد: الحمدلله معاویه مرد و مردم از شر او راحت شدند. علی اکبر گفت: ولی به شر یزیدش مبتلا می شوند!!!
دختر کوچکی به طرف علی اکبر دوید. خود را به پای او چسباند و با خوشحالی گفت: سلام برادر! دیدی من خودم همین الان توی تنور هیزم ریختم، دیگر بزرگ شدم... علی دستی بر سر رقیه کشید و با مهربانی گفت: قربانت شوم آفرین حالا برو با بچه ها بازی کن... سپس خطاب به مادرش فرمود: مادرجان ، ممکن است شب دیر به خانه بیاییم زیرا قرار است پدر با یاران پیامبر در مسجد صحبت کند.
دخترک گفت: برادر! من نانِ تو را داغ نگه میدارم تا بیایی....
مادر سرش را بر دیوار گذاشت و گفت: بعد از پیامبر، بعد از علی، نه، اصلا بعد از فاطمه همه مظلوم شدیم. علی اکبر جواب داد: مادر نگرانم اگر یزید حاکم اسلام شود دوران غریبی پدر آغاز میشود. بیچاره مردم شام.
رقیه خاتون که تا آن موقع با کنجکاوی به حرفهای مادر و برادر گوش میداد پرسید: داداش شام دیگه کجاست؟!
علی اکبر به جای دوری خیره شد و گفت: جایی که قرار است مردمش زیر بار ظلم یک حاکم ستمگر بسوزند، جایی که قرار است در آن.............................
و علی اکبر سکوت معناداری کرد. (سکوتی که شما به خوبی میدانید چه مفهومی داشت، شام! خرابه! رقیه!)
ادامــ ـه دارد . . .