loading...
سایت تخصصی حضرت رقیه (س)
به سایت حرم حضرت رقیه (س) خوش آمدید www.Roghayeh.net
بازدید : 3406 جمعه 03 آذر 1391 نظرات (4)

آفتاب بر سر کاروان می تابید.در مسیر شام هوا گرم بود وتشنگی درجان کودکان شعله می کشید. ولی این بار هیچ کس میلی برای نوشیدن آب نداشت. این بار "العطش العطش"  نمیگفتند وهیچ کس عمو عباس را صدا نمیزد.

رقیه(س) کنار زینب(س) در محمل کجاوه نشسته بود.

سر را به زانو گرفته و به پاهای زخمی خود خیره مانده بود. زینب سرش را بر چوبه محمل گذاشت زیر لب گفت ای خدا! کمکمان کن! دخترک نیم خیز به عمه اش نزدیک شد.کنار زینب نشست.زینب به صورت کبود و لباس های پاره وخون آلود دخترک خیره شد. اشک در چشمان عمه حلقه زد.

دخترک سرش را بر پای عمه گذاشت و آهسته گفت عمه چرا در سفر خیمه ها را آتش زدند چرا به ما آب ندادند؟ زینب آهی کشید و بغض خود را فرو برد. سپس با صدای غمگینی گفت: آه عزیزه حسین چه میگویی عمه؟ دخترک بغض کرد و گفت چرا ذوالجناح بدون بابا از میدان برگشت؟ عمه ذوالجناح بابای مرا به کجا برد؟ عمه دخترک را در آغوش کشید و گفت به یک سفربزرگ! دخترک گفت: عمه مگر در سفر آدم دوباره سفر میکند؟ زینب گفت آری گاهی میشود. دخترک گفت عمو چه شد؟ علی کوچولو چه؟ داداش اکبر چه؟ زینب با صدای خسته گفت آری همه آنها به سفر رفتند. دخترگ کفت پس چرا ما را نبردند زینب سکوت کرد. سکینه جلو آمد و دستهای دخترک را گرفت و گفت خواهر بیا پبیش من عمه خسته است زینب به سکینه نگاهی کرد و با اشاره گفت نه بگذار راحت باشد.

دخترک روی پاهای زینب نشست و گفت عمه بابا کی یش من می آید؟ زینب دستی بر سر دخترک کشید و گفت با او چه کار داری؟ دخترک با بغض گفت میخواهم قصه سفر را برایش تعریف کنم و بگویم وقتی سوار ذوالجناح شد و به میدان رفت تا الان چه مصیبتهایی رخ داده...

عمه آهی کشید  وگفت خب به من بگو. دخترک گفت عمه تو که خودت بودی و دیدی. عمه گفت دوس دارم تو بگویی . تازه هرچه بگویی پدرت میشنود.

دخترک با کنجکاوی گفت یعنی هرچه تعریف کنم پدر می شنود؟ سکینه کنار زینب نشست و گفت آری همه حرفهای تو را گوش میکنند. دخترک گفت باشد. پس همه قصه را میگویم:

ما به سفر کربلا رفتیم آدمهای زیادی با اسب و شمشیر در آن بیابان جلوی ما را گرفتند ما در صحرا خیمه زدیم. یک خیمه کوچک داشتیم من و علی اصغر و رباب و سکینه. یک خیمه مال عمو عباس بود یک خیمه مال مشکهای آب. چند روز گذشت و آب ما تمام شد. همه تشنه شدیم. از جمله علی کوچولو. بابا علی ر ابغل کرد و برد طرف آن آدمها و به آنان گفت به بچه من آب بدهید ولی بابا دیگر اصغر را به خیمه نیاورد. سکینه گفت علی پرواز کرده و رفته در آسمانهای دور. بعد هم قاسم و اکبر و عبدالله و عمو عباس و دوستان بابا همه و همه یکی یکی رفتند به میدان ولی هیچ کدام دیگر برنگشتند. عمه گفت آنها به سفر رفتند. آنها پرواز کردند. بابا آمد و کنار خیمه ها ما را صدا زد و با ما خداحافظی کرد و رفت. گفتم بابا تو تها شدی. صدای گریه در کجاوه پیپید. زینب دستی بر شانه ای سکینه زد و آم گفت محکم باش بگذار خواهرت حرف بزند

دخترک رو به خواهر ادامه قصه را تعریف میکرد و میگفت یک ظهر وحشتناک بعد از اینکه بابا به سفر رفت یک لشکر سرباز به خیمه های ما حمله کردند! همه خیمه را آتش زدند دامن من آتش گرفت. در خاک غلتیدم تا آتش خاموش شد. بعد یک مرد ترسناک آمد و گوشواره من را کسشید و گوشم زخمی شد. روسری ام پر از خن شد. عمه گریه کرد: راباب بر سر خود کوبید. یک زنجیر آوردند و به پای بچه ها بستند و به ما گفتند اسیر! میگفتند ما اسیر آنهاییم ولی من که میدانستم شاهزاده هستم برای همین هرگز با آنان حرف نزدم و التماس به آن مردان بد نکردم. یک زنجیر به گردن داداش سجاد بستند. او خیلی مریض بود تها مردی بود که از قافله باقی مانده بود راستی سکینه الان داداش سجاد کجاست؟ سکینه نگاهی به عمه اندخت و درحالی که خود را بهطرف چوبه میکشانید میگفت سجاد ع همینجاست و حالش هم خوب است خب بقیه قصه سفر را بگو. رقیه آهی کشید و گفت وقتی اسیر شدیم در راه از روی ناقه افتادم و در بیابان گم شدم که یک دفعه یک مرد بد به اسم زجر مرا پیدا کرد و خیلی کتک زد.از دست او فرار کردم و روی خارهای بیابان دویدم و پاهایم زخمی و پر از خون شد.

دخترک به زینب نگاهی کرد و گفت راستی عمه ما به کجا میرویم؟ زینب س به چوبه تکیه داد و با مهربانی گفت به شام! دخترک از جا پرید و به طرف پرده دوید و بیرون را نگاه کرد و گفت: راست میگویی عمه ما به شام رسیدیم. سکینه و عمه و رباب با تعجب به هم خیره شدند و دخترک به طرف سکینه دوید. دستش را گرفت و گفت بابا به من میگفت وقتی به شام برسی یک قصر قشنگ و بزرگ برایت میسازم!!! سکینه چیزی نگفت. دخترک ادامه داد: عمه در شام کاخ هست؟ زینب سرش را تکان داد و با لبخندی سرد گفت آری یک کاخ بزرگ. دخترک گفت با یک پادشاه ظالم!

در همین لحظه صداهای بلندی به گوش رسید. کاروان به شام رسید! صدای هلهله و کف زدن مردم بلند شد! عده ای میرقصیدند. جماعتی بر سر کودکان و زنان سنگ میزدند. دخترک دست عمه را گرفت و با گریه گفت: عمه من میترسم عمه!

امام زین العابدین با وجود بیماری شدید با مردم شروع به صحبت کرد. همه ساکت شده بودند. رقیه سرش را بر گوش سکینه گذاشت و گفت و آهسته گفت: خواهر اینها چرا ما را میزنند؟ مگر ما چه کرده ایم؟ سکینه جواب داد: خواهرم نترس خدا با ماست.

ادامه دارد . . .

 

عکس حضرت رقیه

 

دختره حرمله چه مغرور است

از روی بام دست تکان میدهد

او خبر داشت که من یتیم شدم

بابایش را به من نشان میدهد !

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط مبينا در تاریخ 1393/07/28 و 21:43 دقیقه ارسال شده است

سلام لطفًا ادمه ى اين داستان را زود تر بنويسيد

این نظر توسط مبينا در تاریخ 1393/07/28 و 21:43 دقیقه ارسال شده است

سلام لطفًا ادمه ى اين داستان را زود تر بنويسيد

این نظر توسط omid در تاریخ 1392/03/03 و 19:02 دقیقه ارسال شده است

ببخشید یادم رفت ادرس وبلاگمو بگم
omidzamani18.blogfa.com

این نظر توسط حامد در تاریخ 1391/10/29 و 0:37 دقیقه ارسال شده است

آه.
ای دیوارهای تا ابد نامرد.
برهرسه لعنت که هرچی اتفاق می افته تمام مصوبش اونا هستن.
یاعلی مدد.
پاسخ : اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    آیا شما تاکنون به زیارت حضرت رقیه (س) در سوریه مشرف شده اید؟
    ارتباط با ما

    آمار سایت
  • کل مطالب : 433
  • کل نظرات : 1066
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 1099
  • آی پی امروز : 52
  • آی پی دیروز : 116
  • بازدید امروز : 130
  • باردید دیروز : 379
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 130
  • بازدید ماه : 6,714
  • بازدید سال : 35,948
  • بازدید کلی : 1,369,942
  • کدهای اختصاصی