افسرده بود و غصه، دانه دانه از نگاه خسته اش مي چكيد. معجر خاكي اش در نسيم گرم رها بود. پژواك بغض سنگينش، در گوش زمان مي پيچيد، ولي هيچ نمي گفت.
تنها انگشت بي صبري به دهان گرفته بود و از پشت پنجره باران خورده نگاهش، خورشيد را بر نيزه تماشا مي كرد. كتاب شيرازه شده تنهايي را آرام ورق مي زد و محبت پدرانه را در آغوش گرم خورشيد تجسم مي كرد. زخم پاهاي برهنه او بر دل كوچكش نيشتر مي زد و لب هاي قفل شده و لرزانش جز بوسه بر خورشيدي رخسار پدر هيچ تمنايي نداشت.
آسمان؛ غم، زمين؛ غصه، نسيم؛ داغ و دشمن؛ نامهربان بود و اين دل كوچك، تاب اين همه را يك جا نداشت. لباس هاي كهنه و خاكي دختر خورشيد، انگشت نماي كودكان بي عاطفه شهر نامهرباني ها شده بود. دستانش توان بغل كردن زانوان سنگين غم را نداشت و تنها گرماي پرتو خورشيد مي توانست بلور سرد غصه اش را ذوب كند. مهمان نشين خرابه بود.
شبي از شب ها، آتش خرابه گلستان شد و خورشيد در نااميدي خرابه تابيد. روياي شيرين ديدار در ميان طبقي از نور واقعيت يافت و سماعي غريبانه، نور را در ميان خود گرفت.
كوچك عاشق، خورشيدي ترين عشق آسماني را در آغوش خود كشيد. شعاع خورشيد، التيام بخش همه دردهاي دلش شد و سوزش رد سياه ستم را بر اندام كوچك و لطيف خود از ياد برد. كودك بر مهمان خود مي باليد و زيباترين گلبوسه هاي باغ آرزو را تحفه خورشيد مي كرد.
او با هر ناز غريبانه، پرتوي از بي منتهاي خورشيد را در دل كوچك خود مي كشاند تا آن جا كه از نور سرشار شد و چهره زردش بسان خورشيد درخشيد، آن قدر كه در خورشيد محو شد. سلام بر دختر خورشيد.
اسارت سخت است و يتيمي، درد عميقي است. يك قلب سه ساله چگونه مي تواند تمام رنج تشنگي و زخم و تازيانه اسارت و از آن بدتر درد يتيمي را به جان بخرد؛ آن هم قلب كوچك سه ساله اي كه تپيدن را از ضربان قلب پدرآموخته و شبي را بي نوازش او به صبح نرسانده است! اما... اما او رقيه حسين است و بزرگي را هم از او به ارث برده است.
رقيه پس از عاشورا، پدر را از عمه سراغ مي گيرد و لحظه اي آرام ندارد، با نگاه هاي كنجكاو، تمام عشقش ـ پدرش ـ را مي جويد و سكوت زينب، پرسش او را بي پاسخ مي گذارد و او باز هم مي پرسد: «عمه! بابايم كجاست؟»
رنج اسارت اگرچه سخت است و محنت آن طاقت فرسا، ولي رقيه به اميد يافتن نشانه اي از پدر و ديدار روي او، پابه پاي عمه و ديگر اسيران بيابان را مي پيمايد و دم بر نمي آورد... .
اين جا خرابه شام است و منزلگاه اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله. رقيه با اسيران ديگر وارد خرابه مي شود، ولي ديگر تاب دوري ندارد. پريشان است؛ در جست وجوي پدر، لحظه اي قرار و آرامش ندارد و باز همان پرسش: «عمه! بابايم كجاست؟»
و اين بار، شاميان پاسخ بي قراري رقيه را مي دهند؛ سر حسين عليه السلام را نزد او مي آورند و او در آغوش عمه، بوي پدر را به ياد مي آورد و دستان پرمهرش را احساس مي كند... .
رقيه از اين كافران بي دين نزد پدر شكوه مي كند؛ تازيانه ها و سيلي خوردن هاي عمه را كه سپر بلاي يتيمان مي شد، براي حسين بازگو مي كند، صورت نيلي اش را كه زماني بوسه گاه مهربان ترين بوسه هاي پدر بود، به او نشان مي دهدو چه ناگفته ها كه براي حسين عليه السلام نمي گويد!
اي رقيه! حضور تو در خرابه، همه دل ها را آرام مي كرد. آن شب، هيچ كس را ياراي جدا كردن تو از سر پدر نبود. هيچ كس نفهميد آن شب تو با سر پدر چه گفتي. چشم هاي پدر، كدامين سرود رفتن را برايت خواند كه مانند فرشته اي كوچك از گوشه اين خرابه تا عرش اعلي و پيش پدر، پر كشيدي و غربت خرابه را براي عمه به جا نهادی!